جایگزین مسیر

داستان وفاداری پس از سقوط؛ داستان سر بابی چارلتون پس از مونیخ 1958

by | بهمن , ۱۷ , ۱۳۹۸

احتمالا داستان فاجعه مونیخ را شنیده‌اید. ششم فوریه ۱۹۵۸، کمی خسته از نبرد حیثیتی با تیمی از بلوک شرق، در حالتی خواب‌آلود، صدایی با لهجه غلیظ بریتانیایی به گوش می‌رسد که می‌گوید : خانم ها و آقایان ، ما در حال فرود آمدن در فرودگاه مونیخ هستیم تا با یک توقف کوتاه و سوخت‌گیری، آماده ادامه سفرمان به منچستر شویم.

جوانی به اطراف نگاه می‌کند و از دوست صمیمی خود، دانکن، ساعت را می‌پرسد و در کمال تعجب از کار افتادن آن ساعت را با چشمان خود می‌بیند.

انگار ساعت هم نمی‌خواست حرکت کند و می‌دانست دقایقی بعد فوتبال از یک تیم دوست‌داشتنی محروم خواهد شد و درست روی دست اعجوبه آن روزهای فوتبال ، دانکن ادواردز از کار افتاده بود. به مانند ساعتی که کماکان در زمان ۱۵:۰۵ بیرون ورزشگاه اولدترافورد متوقف شده است.

همه از هواپیما پیاده می‌شوند و آن شخص می‌گوید: به مونیخ آمده ایم یا سیبری؟ از بچه‌های بازبی زمزمه‌هایی شنیده می‌شود که هواپیما نقص فنی دارد و بهتر است با قطار به خانه برویم. به ادی کلمن پاسخ می‌دهد که با قطار به خانه نمی‌رسیم و همین باعث کم شدن امتیاز ما در مسابقات لیگ خواهد شد. مسابقه‌ای که در مقابل ولورهمپتون است و در کورس قهرمانی اهمیت بسزایی دارد. بحث‌ها کماکان ادامه دارد تا اینکه خبر می‌آید هواپیما برای پرواز به سمت شهر منچستر آماده است.

همه در آن سرمای طاقت‌فرسا از سالن به سمت هواپیما می‌روند؛ تلاش دوم با دور زدن هواپیما رسما آغاز می‌شود. ادی در حال بازی با پاسور می گوید: تو امروز روی شانسی، چون بازهم مرا بردی.

هواپیما کماکان تکان دارد؛ بازهم همان صدا می‌آید که این‌بار ضمن عذرخواهی از مسافران، از تلاشی دیگر برای پرواز خبر می‌دهد و جالب اینجاست که پس از همین تلاش ناموفق، بازهم از مسافران عذرخواهی می‌کند و برای رفع مشکل، مسافران را پیاده می‌کند.

دقایقی بعد سرپرست تیم دوباره بازیکنان را برای سوار شدن به هواپیما فرا می‌خواند. همه بهت زده و نگران هستند؛ شاید نمی‌خواهند سوار شوند. شاید می‌دانند که اینبار بعد از سه بازی نمی‌شود، اما چاره‌ای نیست و این مخالفت ارزش اخم و ناراحتی مت بازبی را ندارد

همه سوار می‌شوند؛ دانکن، ادی و دیوید برای امنیت بیشتر می‌خواهند به صندلی‌های آخر هواپیما بروند و می‌گویند: یالا، تو هم بیا.

از جایش بلند می‌شود و سعی دارد کمربند را باز کند، کمی مکث می‌کند و مهمان‌دار از او تقاضا می کند که روی صندلی‌اش بنشیند و کمربندش را برایش سفت می‌کند.

هواپیما به ابتدای باند می‌رود. تلاشی دیگر برای پرواز شروع می‌شود. این بار تکان‌ها شدیدتر هستند. سر و صدای مسافران بالا می‌گیرد و دیگر هیچ چیز سر جای خود نیست و ثانیه‌هایی دیگر …

چشمانش را باز می‌کند ، به خود می‌آید و می‌بیند روی یک صندلی که از جای خود کنده شده نشسته و آسیب چندانی ندیده است. سرش کمی خونریزی دارد اما هوشیار است. کمربند را باز می‌کند و بلند می‌شود و به سراغ مصدومان می‌رود. پس از مدتی در نبود آمبولانس، در یک کامیون حمل ذغال خود و چند تن دیگر را به بیمارستان می‌رساند تا جویای حال رفقایش شود.

در بیمارستان وقتی هم‌تیمی‌هایش را به حالتی ضعیف و بی‌حال روی تخت‌ها می‌بیند از خود بی‌خود می‌شود و فریاد می‌کشد: من فوتبالیستم. ما به یوگوسلاوی آمده بودیم تا فوتبال بازی کنیم. فقط فوتبال. ما آمده بودیم تا بازی کنیم و حالا آدم‌های دور و بر من در حال مردن هستند و در حین تکرار جملات با آمپول آرام‌بخش پزشکان از حال می‌رود.

شاید مثل “حبیبه” فیلم ” به نام پدر” هنوز جنگ برایش تمام نشده بود و فکر می‌کرد آلمانی‌ها هنوز مانند جنگ جهانی دوم دشمن هستند و در آن خطای انسانی دست داشته‌اند. شاید با خود فکر می کرد که آن هواپیما بیخود در مونیخ توقف نکرده است و توطئه‌ای در میان است.

ساعاتی بعد به هوش می‌آید و پسرکی را کنار تخت خود می‌بیند که روزنامه‌ای در دست دارد و انگلیسی را خیلی سخت با لهجه آلمانی صحبت می‌کند و سعی در همدردی با او دارد. از او می‌پرسد چه اتفاقی افتاده و چه کسانی نجات پیدا کرده‌اند و پاسخ می‌شنود: مت جونز، دیوید پگ، راجر بیرن، جفری بنت، لیام ویلان، تامی تیلور و ادی کلمن مرده‌اند.

بله درست است ، به همین راحتی یک نسل از با استعدادترین فوتبالیست‌های بریتانیایی پرپر شدند. افرادی مانند تامی تیلور، مهاجم آن تیم که هنوز جزو رکوردداران گلزنی در باشگاه است و دیگر نام‌هایی که دست کمی از بهترین‌های تاریخ فوتبال بریتانیا نداشتند.

با بغض و چهره‌ای درهم دوباره می‌پرسد: کدام؟ همه آن‌ها؟ و دوباره می‌پرسد: دانکن، دانکن ادواردز چطور؟

پسر می‌گوید درباره‌اش چیزی نمی‌داند.

شاید دیگر توانی برای شنیدن خبر مرگ بهترین دوست خود را نداشته باشد ، شاید برای دادن این خبر زود باشد و باید شخصی دیگر این خبر را به او بدهد و حالا حس دوگانه ای دارد ، ناراحت از اینکه شش هم تیمی‌اش کشته شده‌اند و کمی خوشحال از این که اسم دانکن در لیست کشته‌شدگان نیست.

جیمی مورفی به مونیخ می‌آید تا از وضعیت وخیم بازیکنان و مربیان تیم اطلاعاتی بدست بیاورد؛ همان کسی که بعدا از تعطیل شدن باشگاه توسط مدیران جلوگیری می‌کند.

اولین سوالش از جیمی درباره دانکن است و پاسخ روشنی نمی‌گیرد و تقاضا می‌کند که جیمی ترتیبی دهد که او دانکن را ببیند و سرانجام این اتفاق می‌افتد. دانکن می‌گوید در غیاب من میلان را ببرید تا بعدا به جمع شما اضافه شوم.

به انگلستان برمی‌گردد و پس از چند روز، مادرش خبر مرگ دانکن را به او می‌دهد.

از شدت ناراحتی و افسردگی تمام مدال‌ها و جام‌هایش را در یک جعبه می‌گذارد و دور می‌اندازد و از فوتبال کنار می‌کشد.

جیمی به صراحت می گوید که به او نیاز دارد و به میادین برگردد. حس نیاز به یک شخص چیزی بود که کمتر کسی در قاموس جیمی دیده بود. با این حال او پاسخ می‌دهد: چگونه به دور و برم نگاه کنم و تصمیم به پاس دادن بگیرم وقتی می‌دانم این بازیکنان دانکن و راجر و ادی نیستند؟ چطور در کنار کسانی بازی کنم که لیاقت پوشیدن پیراهن منچستریونایتد را ندارند؟ بدون اون بازیکن‌ها، منچستریونایتد معنایی ندارد و فوتبال برای من تمام شده است.

شاید خودش هم می‌دانست که تصمیمش به شدت احساسی است و پایدار نخواهد بود.

مدتی بعد دلش برای فوتبال و باشگاه مورد علاقه‌اش تنگ می‌شود و برمی‌گردد. به عنوان کاپیتان یکی پس از دیگری جام‌ها را درو می‌کند تا در نهایت رویای دانکن و هم‌تیمی‌هایش را به حقیقت تبدیل می‌کند.

رویای قهرمانی اروپا اینقدر بزرگ بود که باعث سقوط هواپیمایشان شد.

شاید بی‌ربط نباشد که بدانید در سال‌های ابتدایی شکل‌گیری لیگ قهرمانان، انگلیسی‌های لجباز و یک‌دنده و پرمدعا که خود را صاحبان فوتبال معرفی می‌کردند و همیشه ساز ناکوک اروپا بوده‌اند، این مسابقات را قبول نداشتند و از ورود تیم‌هایشان به این رویدادها جلوگیری می‌کردند که البته مدیران وقت اتحادیه انگلیس به مانعی اسکاتلندی که از قضا یک‌دنده‌تر از آن ها بود برخورد کردند. سرمت بازبی سرمربی افسانه‌ای یونایتد، برای اینکه اتحادیه بازی مقابل ولورهمپتون را به دلیل به موقع نرسیدن تیم منچستریونایتد به مسابقه ۳-۰ اعلام نکند، مجبور به انتخاب پرواز چارتر شد و آن حادثه اتفاق افتاد و مدت‌ها به همین خاطر خود را شرمنده می‌دانست.

۱۰ سال بعد همزمان با قهرمانی یونایتد به عنوان اولین تیم بریتانیایی تاریخ این مسابقات، مشخص شد این سقوط حاصل یک خطای انسانی مبنی بر عدم برف روبی روی باند فرودگاه بوده و همین باعث شده هواپیما به سرعت لازم برای بلند شدن از زمین نرسد و پس از شکستن حصار در انتهای باند، به ساختمانی برخورد کند و این فاجعه رقم بخورد.

به هر کیفیت، قهرمان این داستان تلخ، رویای هم‌تیمی‌هایش را به حقیقت تبدیل کرد و اشک‌هایش در همان مراسم قهرمانی به یاد دوستانش نمایان‌گر این موضوع بود که این افتخار بزرگ بدون آن‌ها هیچ ارزشی برایش نداشت.

سربابی چارلتون، همان قهرمان داستان حماسی یونایتد با کمک رفقای جدید خود، جورج بست جذاب و دنیس لاو افسانه‌ای در مقابل باشگاه با نام مثلث مقدس، جاودانه شدند و تندیسشان یکی از مهم‌ترین نمادهای منچستریونایتد است.

سربابی مودب و با شخصیت، حالا دیگر پیرمرد شده، دستانش و صدایش می لرزند، با احتیاط بیشتری راه می رود اما با تمام این سختی ها هنوز وفادار است ، مثل همیشه، به همه چیز وفادار باقی مانده است. از همسرش که همیشه در صندلی کناری‌اش در ورزشگاه می‌نشیند، تیم مورد علاقه‌اش ، ورزشگاهی که اسمش بر روی یکی از جایگاه‌هایش است و خودش برای اولین بار اصطلاح تئاتر رویاها بر روی آن گذاشته است و البته رفقایش، همان دوستانی که هر وقت به موفقیت می‌رسید بخاطر نبودشان در مقابل چشمان همه بی‌اختیار اشک می‌ریخت. مانند قهرمانی جام جهانی ۱۹۶۶، قهرمانی اروپا در سال ۱۹۶۸ و البته در مراسم اهدای مدال لیگ قهرمانان اروپا در سال ۲۰۰۸ که این بار نه در ومبلی، بلکه در لوژینسکی موسکو، ۵۰ سال پس از آن حادثه تلخ، بازهم نتوانست جلوی بغض خود را بگیرد. فقط این بار فرقش این بود که باران باعث استتار اشک‌هایش شد.

۰ Comments