و روزی که رئیس دل ها می رود.
آه خدای من ، نفسم بالا نمی آید ، بدنم می لرزد ، رنگم پریده ، تمرکز ندارم ، اشکم مانند طوفانی در چشمانم است ، آه خدای من چه میکنی تو؟ این چه دل تنگی است؟ چه دور ماندنی است ؟ معشوقمان کجاست؟ چرا می رود؟ چرا؟
لحظه ای می گذرد ، قلبم تسخیر می شود ، جانم تحقیر می شود ، می گوید چرا زنده ای؟ در حالی که معشوق رفته است. چرا نفس می کشی؟ در حالی که معشوق رفته است.
لحظه ای دیگر می گذرد ، جانم آتش می گیرد! آنقدر که لحظه ای اختیار از کف می دهم و گریه می کنم ! لحظه ای که قلب خدا را هم می شکند!
فرگی می رود ، ان معشوق ، آن پیرمرد ، ان رئیس ، آن مرد افتخارات ، آن اخلاق عجیبش ، ان سخنان کوبنده اش ، آن کل کل های بی همتایش ، آن ساعت مچی بی خطایش! می رود.
دلم می گیرد گویی خونم خشک شده است ، لحظه ای دیگر فریادی می زنم که ای خدا این چه بلایی بود؟ چه کسی تاوان خواهد داد؟ ای خدا ، بیانش برایم سخت است.
فرگی کسی که بهترین لحظاتمان ، برترین دقایقمان را با او گذراندیم ، کسی که خود می گوید پدیده است و آن چنان ابهتی دارد که باعث غرورمان می شود.
آخر یک نفر ، یک انسان چقدر می تواند رئیس دل ها باشد؟ چقدر می تواند ما را تسخیر کند؟ چقدر…..چقدر… چقدر؟
دست نویسنده خسته نمی شود ، می نویسند و می نویسد و می نویسند و به آنچه که می نویسند فکر نمی کند. گویی آبشاری است از ذهن او ، دل او و احساس او.
ای فرگی ، ای کسی که رفتنت را فراموش نخواهیم کرد! ای کسی که همیشه رئیس خواهی بود! ای نیمه گمشده ی فوتبال ! ای اسطوره بردها و جام ها، چرا رفتی؟ چرا این عاشق 659 میلیونی را تنها گذاشتی؟ چرا مستطیل سبز را از فریادهایت ، از شادی هایت از اعتراض هایت محروم کردی؟چرا تئاتر رویاها را بی رویا کردی؟. برگرد در حالی که می دانم برنخواهی گشت.دیگر بس است ، جانشین ات را نمی خواهم مگر می شود سر معشوق هوو اورد؟ درحالی که همه ما در آن معشوق فنا شده ایم و سر از پا نمی شناسیم.
سر الکس فرگوسن ، مرد خوبی ها ، یاده همراه زهنم ، غرورت همراه شخصیتم ، کلاست همراه رفتارم خواهد بود ولی بدان و اگاه باش که هیچ وقت کسی جای تو را نخواهد گرفت.
ای مرد خوبی ها ، ای مربی مربیان ، ای مغلوب کننده دل ها ، ای رئیس دل ها برگرد
نویسنده : محمد فاتحی
تقدیم به همه طرفداران منچستر یونایتد کبیر
اماده شده برای MANCHESTER – UNITED.IR
۰ Comments