جایگزین مسیر

داستان زندگی من، بخش چهارم (سرودی برای منچستر) ؛هر دوشنبه با داستان زندگی دیوید بکهام همراه ما باشید

by | مرداد , ۹ , ۱۳۹۶

داستان زندگی من

پایگاه هواداران منچستریونایتد – سرودی برای منچستر

 

  • هر دو شنبه با داستان زندگی دیوید بکهام به قلم خودش همراه ما باشید

برای خواندن قسمت قبل اینجا کلیک کنید

دیوید  رابرت جوزف بکهام در دومین روز از ماه می ۱۹۷۵ از پدری منچستری و مادری تاتنهامی به دنیا آمد اما دلباخته ای بود که مسیر شرافت را از شیفتگی پدر به مقدس ترین تیم جهان آموخت، دوران بازی او برای طرفداران یونایتد دورانی سرشار از اشک و لبخند، عشق و نفرت وپیوندی احساسی بود ،پیوندی که در یک جمله خلاصه شد ” من همیشه عاشق یونایتد بوده ام و این چیزی نیست که تغییر کند” هر دو شنبه با داستان زندگی دیوید بکهام برگرفته از کتاب داستان زندگی من همراه ما باشید:

بخش چهارم

بانوی رویاها

همسرم مرا از دنیای فوتبال انتخاب کرد ، من هم اورا در تلویزیون دیدم و برگزیدم . در نظر بگیرید من در چینگ فرد و ویکتوریا در گوفزاوک برزگ شده ایم که با ماشین فقط ۱۵ دقیقه با هم فاصله داشت . ولی خیلی طول کشید تا همدیگر را پیدا کردیم . ما در رستورانهای مشابه غذا می خوردیم . از مغازه های یکسان خرید می کردیم ولی در این ۲۰ سال همدیگر را ندیده بودیم وقتی همدیگر را دیدیم حس می کردیم که همیشه با هم بوده ایم .
نوامبر ۱۹۹۶ بود . شب قبل از بازی با گرجستان در اتاق هتلی در تفلیس نشسته بودیم . گری هم اتاقیم روی تخت دراز کشیده بود . نمی دانستم چه کار کنم ؟ خوردن ، خوابیدن ، استراحت کردن و تمرین . هتل مخصوص ما در گرجستان تنها هتلی بود که بعد از فروپاشی شوروی با استانداردهای بین المللی ساخته شده است . این هتل بیشتر شبیه زندان است با درهایی که مقابل هم باز می شوند و منظره بیرون هم آنقدر جذاب نیست که تشویق شوی بیرون بروی و قدم بزنی .

من وگری با هم صحبت می کردیم تلویزیون در کنار اتاق روشن بود و جدیدترین ویدئوی اسپایس گرلز را نشان می داد . نام این ویدئو کلیپ ” بگو تو آنجا خواهی بود ” ، بود آنها در یک بیابان می رقصیدند و شیکترین آنها لباس سیاهی پوشیده بود او جذاب ترین زنی بود که تا بحال دیده بودم . من هم قبلا اسپایس گرلز را دیده بودم و درباره آنها صحبت کرده بودیم هر وقت از من می پرسیدند از کدامشان خوشت می آید می گفتم شیکترینشان . او با موهای زیبایش . اما آن شب و در آن هتل فکری به سرم زد . می خواستم هر طور شده با او به طریقی ارتباط برقرار کنم .
او واقعا زیبا بود ، همه چیز او را دوست داشتم من باید او را می دیدم . گری فکر کرد کمی دیوانه شدم ما با هم خیلی دوست بودیم و او فکر نمی کرد که من عاشق یک ستاره پاپ شوم . نمی دانم چه اتفاقی افتاد ولی در یک لحظه قلبم فقط برای ویکتوریا می تپید من می بایست با او باشم .
ولی چگونه ؟

من پسری جوان و بازیکن فوتبال که تازه فوتبال را شروع کرده و او دختری زیبا و جذاب و عضو گروه اسپایس گرلز در ان زمان ویکتوریا و گروهش همه جا بودند . شماره اول خوانندگان پاپ روی جلد مجله ها و صفحه اول هر روزنامه ای و روز به روز مشهور تر می شدند . واقعا تصمیم گرفتم که با ویکتوریا صحبت کنم چه کار باید می کردم . بالاخره برایش نامه ای نوشتم .
“‌سلام به شیک ترین اسپایس عزیز ، شما مرا نمی شناسید ولی من احساس می کنم اگر ما بتوانیم همدیگر را ببینیم خیلی زود با هم دوست می شویم . نمی دانم برنامه کاری شما چگونه است ولی اگر بخواهید می توانید هر روز بعد از ظهر مرا در اولدترافورد ملاقات کنید .” بعضی افراد می دانند چگونه این کار ها را تنظیم کنند ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم .
و مطمئن بودم در دنیا تنها کسی نیستم که عاشق او هستم و به او پیشنهاد می دهم . شاید باور نکنید ولی مطمئن بودم که ملاقات با او اتفاق می افتد ولی نمی دانستم کجا و چگونه ؟ از خواهرم جوانا خواستم یک کاست از را برایم تهیه کند نا چیزهای بیشتری راجع به او بدان مثلا نام خانوادگی اش .
حدود یک ماه بعد به لندن برای بازی با چلسی رفته بودیم . قبل از بازی یک نفر به رختکن آمد و گفت دو نفر از اعضای اسپایس گرلز در بین تماشاچیان هستند . با خودم گفتم کدام ؟‌آیا او اینجاست ؟‌کجا نشسته اند ؟‌نمی دانم چگونه ولی به هر حال هیجان خود را کنترل کردم شاید این همان فرصتی بود که منتظرش بودم . کمی بعد فهمیدم که ویکتوریا به همراه ملانی به تماشای بازی آمده اند . هنگامی که به طرف سالن می رفتم دعا می کردم او انجا باشد . پدرو مادرم را دیدم . ویکتوریا با ملانی در گوشه ای با هم صحبت می کردند . فردی جلو امد و خود را معرفی کرد :‌سلام دیوید من سیمون فولر مدیر برنامه های اسپایس گرلز هستم می خواهم شما را با ویکتوریا آشنا کنم !
دانه های عرق که از روی پیشانی ام پایین می آمد را حس کردم . ناگهان حس کردم که هوا خیلی گرم شده او جلو آمد . هیچ حرفی برای گفتن نداشتم . فقط گفتم سلام من دیوید هستم . او خیلی آرام به نظر می رسید در جواب گفت : سلام من هم ویکتوریا هستم و نمی دانستم چه بگویم و مکالمه ما تمام شد .
در تمام بازی سعی داشتم به نحوی او را تحت تاثیر قرار دهم آن روز یک گل زدم و امیدوار بودم که برایش مهم باشد . اما بعدا فهمیدم او هیچ توجهی به فوتبال نداشته و شاید نمی دانسته من عضو منچستر هستم یا چلسی . چند روز قبل در یک برنامه تبلیغات از گروه اسپایس گرلز خواسته شده بود که در این برنامه شرکت کنند ، عکس من نظرش را جلب کرده بود و او هم منچستر را انتخاب کرده بود به هر حال آن روز در حالی که نتوانستم هیچ شماره تلفنی از او بگیرم یا کمی بیشتر با او صحبت کنم تمام شد . او رفت و من هم با این فکر که فرصت را از دست د ادم برگشتم ، واقعا متاسف بودم .

در طول هفته بعد با اینکه خیلی ناراحت بودم چیزهای بیشتری راجع به دختر آرزوها یم فهمیدم و اتفاقاتی افتاد که باعث شد نسبت به او مطمئن تر شوم .

در مجله ۹۰ دقیقه عکس گروه اسپایس گرلزرا در لباسهای فوتبال دیدم . ویکتوریا لباس منچستر را پوشیده بود و زیر عکس نوشته بود که او از چهره و تیپ دیوید بکهام خوشش می آید . نمی دانستم چه رابطه ای وجود داشت . شاید این پیغامی از طرف او باشد یا شاید اشتباه کرده ام . ولی او در هفته بعد برای یم بازی خانگی اولدترافورد آمد .
در پایان بازی به جایگاه رفتم تا به پدر وماردم سلام کنم و چون قبلا ویکتوریا را دیده بودم این بار سلام کردن راحت تر بود . او شلوار تنگ جنگی و تاپ کوتاه خاکی رنگ که بسیار زیبا و جذابش کرده بود پوشیده بود امیدوارم در مورد من فکر بد نکند چون فقط به خالی که به روی استخوان بالای قفسه سینه اش بود نگاه می کردم:۴: نظرم را خیلی جلب کرده بود . این دفعه می دانستم چه می خواهم به او بگویم می خواستم به او بگویم تو واقعا همان هستی ، همان دختر آرزوهایم ، ولی چگونه می توانستم این حرف را بزنم چگونه می توانستم این مطلب را فقط در سه کلمه بیان کنم . مخصوصا وقتی پدر و مادرت و هم تیمی هایت هستند و ممکن است حرفهایت را بشنوند . خواهرم جوانا در حال صحبت کردن با ویکتوریا بود من هم به سمت کافه رفتم تا یک نوشیدنی بخورم . لحظه ای بعد ویکتوریا کنارم ایستاده بود ، نمیدانستم چگونه شروع کنم . هر دو می دانستیم که می خواهیم با یکدیگر صحبت کنیم یک نفر باید شروع می کرد و مطمئنا اگر شروع می کردیم دلمان نمی خواست حرفهایمان تمام شود . اطراف را نگاه کردم و فکر می کردم آیا همه رفته اند ؟ مادر و پدرم هنوز آنجا بودند و زیر لب غرغر می کردند که نه یک دختر اسپایس نه ! یکی دو نفر دیگر هم بودند که دوست داشتند ببینند چه می شود . در فرصتی که پیش امد او را برای شام بیرون دعوت کردم . هیچ نقشه ای نداشتم و حتی نمی دانستم کجا برویم . او گفت باید به لندن برگردد چون روز دو شنبه باید برای اجرای برنامه به آمریکا می رفتند .

او شماره تلفن مرا پرسید :‌بدون درنگ گفتم چی ؟ ممکن است فراموش کنید تماس بگیرید . یا شاید شماره را گم کنید یا اصلا منصرف شوید . پس شما شماره تان را به من بدهید . او داخل کیفش را گشت و کارت پرواز هوایی که صبح به منچستر آمده بود درآورد و شماره موبایلش را روی آن نوشت اما بلافاصله روی آن خط زد و شماره تلفن منزل پدرش را برایم نوشت هنوز آن کارت کوچک مثل گنجی گرانبها برایم با ارزش است تا به خانه رسیدم شماره را در تکه های کاغذ نوشتم و در همه اتاقها گذاشتم ، در دسترس .

معمولا بعد از بازی به علت ترشح آدرنالین دیر خوابم می برد به خصوص آن شب که دیدار ویکتوریا باعث بی خوابیم شده بود . فردای آن روز خیلی دیر حدود ساعت ۱۱ بیدار شدم شماره را برداشتم و تلفن زدم صدایی شبیه به صدای یوکتوریا جواب داد . ولی چون مطمئن نبودم پرسیدم ” آیا ویکتوریا تشریغ دارند ؟ خواهرس لوئیز بود که جواب داد ” خیر ، او نیست به باشگاه رفته ؟ وقای آمد می گویم با شما تماس بگیرد .”
چون آدمی احساساتی هستم فکر می کردم او نمی خواهد روابطش را با من ادامه دهد و به خواهرش گفته که بگوید او در منزل نیست . دراز کشیدم و با مشت به زمین کوبیدم .( قوی باش دیوید قوییییییییی) شاید ویکتوریا نمی خواست بین ما اتفاقی بیفتد روی تخت دراز کشیده بودم و به تلفن خیره شده بودم نیم ساعت ! یک ساعت احساس کردم یک هفته طول کشید بالاخره تلفن زنگ زد . دیوید ؟ ویکتوریا هستم .
با هم صحبت کردیم احساس می کنم هر دو مان می خواستیم از حرفهای یکدیگر به نتیجه ای برسیم . از او پرسیدم : برنامه امروز شما چیست ؟‌هیچ کار خاصی ندارم . من در منچستر هستم می توانم به انجا بیایم و با هم بیرون برویم .

ساعتی بعد به کارواش در چینگ فورد رفتم . دوست داشتم ماشینم به بهترین شکل جلوه کند نمیدانستم آیا ویکتوریا تحت تاثیر اتومبیل جدیدم که یک آبی رنگ بود قرار می گیرد یا نه ؟‌ ماشینم را دستمال کشیده بودم و برق انداخته بودم . مادرم می دانست که من از ویکتوریا شماره گرفته ام و چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است . ولی نظر خوبی نسبت به گرزوه اسپایس نداشت . ولی من را بهتر از این می شناخت که منصرفم کند . من به آرامی او بودم ولی به سرسختی و یکگدندگی پدر . وقتی مرا درآن وضعیت دید گفت : خیلی خوب دیوید به خودت مربوط است او می دانست که نمی تواند نظر مرا تغییر دهد . من هم یک تی شرت سفید ، یک ژاکت خاکستری رنگ و شلوار جین پوشیدم انگار برای یک برنامه تلویزیونی نمایش لباس آماده شده بودم . سپس با ویکتوریا تماس گرفتم و نزدیک ایستگاه اتوبوسی در بیرون منطقه کاستل و در رستورانی به نام “وودفرد” که هر دو می شناختیم قرار گذاشتیم . آنقدر سرمان شلوغ بود که هیچ وقت یکدیگر را در رستوران ندیده بودیم .

او اتومبیل خودش که یک ارغوانی رنگ بود آورده بود سوار اتومبیل شدم . کمی گیج شده بودم و نمی دانستم چه کار باید بکنم وقتی کسی را که خیلی دوست دارید برای اولین بار ملاقات می کنید ، حرفهای زیادی برای گفتن دارید . برای اولین ملاقات شروع خوبی داشتیم . یک ساعت بعد از دور زدن و گشتن ناگهان محل خلوتی به فکرم رسید گفتم : من کمیچینی بلدم . رستورانی در ” چینگ فورد ” بود که گاهی اوقات پدرم و مادرم به آنجا می رفتیم . نکته مهم این بود که در چند باری که به آنجا رفته بودیم هیچ مشتری به جز ما وجود نداشت .
به ویکتوریا می گفتم از کدام مسیر برود وقتی رسیدیم ماشین را پارک کردیم و داخل شدیم عالی وبد ، کاملا خلوت .
نشستیم و من سفارش دادم : لطفا یک نوشابه معمولی و یک نوشابه رژیمی .
خانمی که مسئول رستوران بود به ما نگاه می کرد . آخر ولخرجها . او ما را نشناخت فهمیدم که مرا نشناخت ولی ویکتوریا چه ؟ او فقط دنیای کوچک خودش را داشت گفت : نمیتوانید نوشیدنی بدون غذا سفارش دهید . گفتم می خواهیم نوشیدنی بخوریم . ولی او گفت : آیا می دانید اینجا یک رستوران گران و خاص است ؟
صحبتهای ما فایده نداشت و مجبور شدیم آنجا را ترک کنیم . البته من پیشنهاد کردم که پول غذای کامل را هم می پردازم ولی دیگر دیر شده بود ساعت ۱۱ شب بود و ما دوباره در خیابان ایستاده بودیم . در این موقع ویکتوریا پیشنهاد کرد که به منزل یکی از دوستانش برویم واقعا خیلی خوش شانس بودم که با یک دختر گروه اسپایس گرلز در حالگردش بودم و حالا می خواستیم که منزل یکی از آنها بروم . بخ نظر شما یک پسر خجالتی در والین دیدار چقدر استرس را می تواند تحمل کند ؟

وقتی به منزل او رسیدیم . او از رختخواب با لباس خواب بلند شد و در را باز کرد به محض داخل شدن قلبم ریخت . پوستر بزرگی از تیم لیورپول روی دیوار بود واقعا برای چنین صحنه ای آماده نبودم نشستم . ملانی و ویکتوریا حدود ۱۰ دقیقه مرا تنها گذاشتند . آنها در آشپزخانه با یکدیگر صحبت می کردند و مرا مثل یک لیمو در سالن تنها گذاشتند . درست مثل جشن چای بود . ویکتوریا نیز کمی عصبیبه نظر می رسید . در دو طرف کاناپه نشستیم . آنها با هم صحبت می کردند و من فقط گوش می دادم . فکر نمی کنم در تمام ساعاتی که آنجا بودیم حتی یک کلمه هم حرف زده باشم . یکی دو ساعت بعد در اتومبیل ویکتوریا به تماشای نقاط دیدنی اتوبان رفتیم .
یادم هست که از مقابل منزل پدرش گذشتیم تا انجا را یادبگیرم و بفهمم کجا می توانم او را پیدا کنم بالاخره در ساعات اولیه صبح ما به کاستل رسیدیم گروه اسپایس گرلز فردا می خواستند به آمریکا بروند و باید خداحافظی می کردیم . من سوار ماشین شدم . حرکت کردم ویکتوریا قول داد به محض رسیدن به نیویورک با من تماس بگیرد . اولین ملاقات ما چندان رمانتیک نبود . ولی احساس می کردم بهتر از این نمی توانست باشد . می دانستم آنچا که ما نیاز داریم ملاقاتی دیگر است . عشق در نگاه اول ؟‌نه ، عشق سریعتر اتفاق افتاد .

۰ Comments